loading...
داستان های عاشقانه
مصطفی بازدید : 11 جمعه 04 بهمن 1392 نظرات (0)

 

دارد هجوم این همه آوار خاطره

روی خیال سرد غزل ضجه می زند

دارد غروب سرخ شما سبز می شود

خورشید هم کنار همین بیت می دمد

 

من آخرین ترانه ی این بغض کهنه را

روی سکوت این شب ممتد کشیده ام

من بارها میان همین روزهای تلخ

از لحن حرف های شما زخم دیده ام

 

اینجا میان بُهت غم انگیز این اتاق

اشکی برای مرگ تو در ذهن خانه نیست

دیگر فضای بسته ی این شعر لعنتی

حتی اگر به خاطر تو ! عاشقانه نیست

 

دیگر برای این من  ِ با غم عجین شده

باور کنید راه فراری نمانده است

من می روم که با تو در این روزهای سرد

بر این دل تکیده ، قراری نمانده است

 

من می روم که شهر بداند نبودنت

از ذهن دفترم تپش شعر را ربود

سهم تو عشق بود و وفا بود از دلم

سهم من از حضور تو همّیشه درد بود .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    ای خوشکلا به وب داستاتی من نظر بدید ممنون
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 15
  • بازدید سال : 36
  • بازدید کلی : 160